همیشه دردم این باشد که دردم را نمی دانی
نمی دانی که می سوزم ، شدم در گریه زندانی
نمی دانی که درد وغم شده مهمان این قلبم
سیه بر تن کنم آن دم که غم آید به مهمانی
اگرچه این من خسته به لب دارم شکر خندی
تو از قلبم چه می دانی که شد غرق پریشانی
اگر از درد خود گویم نمی فهمی چه می گویم
که من آن غرق دریایم تو اما مرغ طوفانی
همیشه سوختن کارم ندارم شکوه و دردی
ولی خاکسترم آن دم که حرفم را نمی خوانی
تو که حتی به عمر خود مرا از خود ندانستی
چرا پس این دم آخر شده کارت پشیمانی
پشیمانی ولی جانا ندادی پاسخم را تو
که آیا درد می دانی که باران وارگریانی
نسیم